جدول جو
جدول جو

معنی تجلی کردن - جستجوی لغت در جدول جو

تجلی کردن
(مُ دَ / دِ عَ)
ظاهر و آشکار شدن. جلوه کردن: گفت از دریچۀ چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهدۀ او بر تو تجلی کند. (گلستان باب پنجم).
ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشند اگر
آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو.
سعدی.
بدون پرده تجلی چو کرد حضرت حسن
به کفر کفر نیامیخت دین به دین ننشست.
واله هروی (از آنندراج).
مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر.
اسیری لاهیجی (ایضاً).
در شبستان محبت جانفشان پروانه ام
هر کجا حسنی برافروزد تجلی می کنم.
علی خراسانی (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تجلی کردن
گرازیدن
تصویری از تجلی کردن
تصویر تجلی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تجلی کردن
جلوه کردن، جلوه گر شدن، ظاهر شدن، متجلی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تعدی کردن
تصویر تعدی کردن
تجاوز کردن، دست اندازی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ شِ نُ تَ / نَ نُ تَ)
آرامش دادن. آرام کردن:
آنچنان عشق تو، بدخوی برآورد مرا
که تسلی به دو عالم نتوان کرد مرا.
صائب (از آنندراج).
اسیر ناز تو گردداثر بس است تغافل
به یک جواب تسلی کند هزار جوابش.
شفیع اثر (ایضاً).
در قفس دل را به نومیدی تسلی کرده ام
بوی گل گر بر مشامم میخورد جان میدهم.
محسنای شیرازی (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ دَ)
دوستی کردن. روی آوردن. خلاف تبری کردن:
پس از رسول تولی مکن به هیچ کسی
مگر به آل رسول مطهر اخیار.
ناصرخسرو.
کیسانیان از باقی شیعه جدا شدند و به محمد حنفیه تولی کردند. (جهانگشای جوینی). مولی کسانی اند که ما را دوست دارند و به ما تولی کرده اند و علج کسانی اند که از ما تبرا کرده اند. (تاریخ قم ص 207). رجوع به تولی شود
لغت نامه دهخدا
بسیجیدن باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند، آمادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقلا کردن
تصویر تقلا کردن
کوشیدن کوشیدن سعی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعلیم کردن
تصویر تعلیم کردن
تعلیم دادن
فرهنگ لغت هوشیار
نامه (کتاب) نوشتن، سازواراندن سازوار کردن ساز واری دادن دو چیز را با هم، میان دو تن را الفت دادن، نوشتن کتابی در موضوعی علمی ادبی و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاتی کردن
تصویر تاتی کردن
(در زبان کودکان) راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبری کردن
تصویر تبری کردن
بیزاری جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجمع کردن
تصویر تجمع کردن
انجمن کردن گرد هم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلیم کردن
تصویر تسلیم کردن
وا گذار کردن سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبلیغ کردن
تصویر تبلیغ کردن
خواندن کسی را بدینی و مرامی و مسلکی و روشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجسس کردن
تصویر تجسس کردن
جست و جو کردن پی جوییدن یوشیدن کافتن پژوهش پژوهیدن خبر جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرع کردن
تصویر تجرع کردن
جرعه جرعه نوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجدید کردن
تصویر تجدید کردن
نو کردن، تازه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجلی کنان
تصویر تجلی کنان
گرازان پرویزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تظلم کردن
تصویر تظلم کردن
شکایت کردن (از ظلم) داد خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
ثابت و استوار کردن، حکم دادن، عهد کردن پیمان کردن، مهر کردن قباله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعدی کردن
تصویر تعدی کردن
چخیدن ستم کردن تجاوز کردن دست اندازی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدلیس کردن
تصویر تدلیس کردن
فریب دادن تباه گردانیدن،جمع تعمیرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترقی کردن
تصویر ترقی کردن
بدرجات عالی رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلیط کردن
تصویر تخلیط کردن
فتنه کردن، دو بمهزنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلیه کردن
تصویر تخلیه کردن
خالی کردن وا گذاشتن: (خانه را تخلیه کرد)، خالی و ترک کردن قوای نظامی ناحیه یا شهری را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخطی کردن
تصویر تخطی کردن
گذشتن در گذشتن تجاوز کردن: (تخطی از اوامر مکن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلص کردن
تصویر تخلص کردن
ذکر نمودن شاعر نام خود را در شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلف کردن
تصویر تخلف کردن
خلاف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
واگشودن باز گشودن باز تاراندن از هم گشادن (چیزی را) تجزیه کردن، فانی کردن (چیزی را) بگذاختن محو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایلی کردن
تصویر ایلی کردن
زیر فرمان گرفتن، رام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تولی کردن
تصویر تولی کردن
دوستی کردن، روی آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجری کردن
تصویر اجری کردن
((~. کَ دَ))
موظف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبلیغ کردن
تصویر تبلیغ کردن
آگهی دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تعجیل کردن
تصویر تعجیل کردن
شتافتن
فرهنگ واژه فارسی سره